یک. یکی از سؤالاتی که همیشه باهاش درگیر بودم و کلی فکر کردم و کلی تحقیق و تفحص کردم و هیچ وقت هم جوابشو پیدا نکردم اینه که ما دقیقاً چجوری باهم آشنا شدیم. به گواهی اسناد معتبر و موثقی که از بخش نظرات وبلاگم بر جای مونده، قدمت آشنایی ما برمیگرده به تیر نودوچهار. چجوری؟ نمیدونم. اولین کامنتت این بود: «اول». اون موقع نظرات پستهام باز بود و گویا مسابقه بود بین خوانندگان که کی اولین کامنت رو برای پستم بذاره. و تو اومده بودی پای پستی با عنوان «بوسهای داد سحر بوسۀ دیگر افطار» که مربوط میشه به ماه رمضان، نوشته بودی «اول». این یعنی آشنا بودی با این سبک کامنتگذاری و مسابقه. دو روز بعد، نظر دومت این بود: «شب زندهداریا تو هم!!». این یعنی به شبا بیدار بودن و بیدار موندن من آگاهی نداشتی که تعجب کردی. پس بهنظر میرسه تازه باهم آشنا شدیم. کامنت سومت اما عجیبه. دو روز بعد از کامنت دوم، تو کامنت سومت که خصوصی هم هست از من کمک میخوای که آرشیو وبلاگتو، احتمالاً بلاگفاتو برگردونی. و تو همون پیام از من میخوای به تیم وبلاگ گروهی «یه شوهرم نداریم» رات بدم. چیش عجیبه؟ اینکه انتهای کامنت نوشتی دلنیا هستم، یادته که؟. اینکه انتظار داری من بعد از چهار روز، بعد از دو تا کامنت تو رو یادم باشه و تو تیم رات بدم عجیب نیست؟ تازه رمز ایمیلتم داده بودی خودم فعال کنم نامکاربریتو!. مگر اینکه سابقۀ آشنایی ما بیش از چهار روز باشه. اما از کِی؟ من تمام نظرات قبل از ورودم به بیان رو یکییکی بررسی کردم. از تو هیچ پیامی نداشتم از قبل. این مبهم بودن قصۀ آشنایی ما شبیه اینه که من چشم باز کنم و ببینم یه دوست یهو افتاده وسط زندگیم. کِی و چجوری و از کجاشو نمیدونم. اینو میدونم که حالا حالاها موندگاره :)
دو. تولد نوزدهسالگیم اولین تولدی بود که در کنار خانواده نبودم. کلی غصهدار بودم زین حیث. اولین تولدی که تو خوابگاه در کنار دوستام گرفتم. از این کارتای دعوت گرفتم و اسم و آدرس خوابگاهو نوشتم و دادم بهشون. یه همچین کیک بیریختی هم گرفتم که خب تنها انتخابم بود و قنادی همین یکیو داشت. چیزی که روش نوشته رو هم هیچ وقت نفهمیدم ینی چی و چرا باید قناد روی کیک همچین چیزی بنویسه. گویا برنده.
سه. وبلاگتو دوست دارم. قالبشو، سبک نوشتنتو، موضوعهایی که راجع بهشون مینویسی و اخلاق بلاگریتو. قلمت پرانرژی و قویه. سبکی که تو تو این سن برای نوشتن پستات داری من الانشم ندارم و فکر کنم ده سال بعد هم نداشته باشم. وقتی تو رو با خودِ گذشتهام مقایسه میکنم میبینم خیلی خیلی جلوتر از همسنوسالهای الانت و حتی مایی. همینجوری قوی بمون و پرتوان بنویس. ولی سبک عکس گذاشتنت شبیه سبک ده سال پیش منه. بیپروا و تقریباً بهدور از قضاوت مردم عکس میذاری که خب بهمرور زمان شاید بستهتر بشه. در کل جسارت و جرئتت رو در نوشتن دوست دارم. بهت گفته بودم شبیه سنگای صبوری؟ میشه صرفنظر از سنوسالت بهت تکیه کرد. میشه بهت اعتماد کرد.
چهار. دوستت دارم.
عکسنوشت. من این عکسی که از سؤال آزمون و درخت مراد گرفتی برام فرستادی رو خیلی دوست دارم. همینا رو میخوام بذارم پای پستم بمونه یادگاری.


- سه شنبه ۵ آذر ۹۸